جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

تنهایی، تنها دارایی‌ آدم‌ها

تنهایی، تنها دارایی‌ آدم‌ها

نامی‌ نداشت. نامش‌ تنها انسان‌ بود؛ و تنها دارایی‌اش‌ تنهایی.گفت: تنهایی‌ام‌ را به‌ بهای‌ عشق‌ می‌فروشم. کیست‌ که‌ از من‌ قدری‌ تنهایی‌ بخرد؟ هیچ‌کس‌ پاسخ‌ نداد.گفت: تنهایی‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهایی‌ از بهشت، رازهایی‌ از خدا. با من‌ گفت‌و گو کنید تا از حیرت‌ برایتان‌ بگویم.

هیچ‌کس‌ با او گفت‌وگو نکرد.

و او میان‌ این‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ کوچکش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت. غاری‌ در حوالی‌ دل. می‌دانست‌ آنجا همیشه‌ کسی‌ هست. کسی‌ که‌ تنهایی‌ می‌خرد و عشق‌ می‌بخشد.

او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ کردیم‌ و نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.

سیصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ یا نه، کمی‌ بیش‌ و کمی‌ کم. او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ کرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنید؛ و نمی‌دانیم‌ آیا در غار خوابیده‌ بود یا نه؟

اما از غار که‌ بیرون‌ آمد بیدار بود، آن‌قدر بیدار که‌ خواب‌آلودگی‌ ما برملا شد. چشم‌هایش‌ دو خورشید بود، تابناک‌ و روشن؛ که‌ ظلمت‌ ما را می‌درید.

از غار که‌ بیرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تنی‌ نحیف‌ و رنجور. اما نمی‌دانم‌ سنگینی‌اش‌ را از کجا آورده‌ بود، که‌ گمان‌ می‌کردیم‌ زمین‌ تاب‌ وقارش‌ را نمی‌آورد و زیر پاهای‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شکست.

از غار که‌ بیرون‌ آمد، باشکوه‌ بود. شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتنی. اما دیگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دریا دریا سکوت‌ نوشیده‌ بود.

و این‌ بار ما بودیم‌ که‌ به‌ دنبالش‌ می‌دویدیم‌ برای‌ جرعه‌ای‌ نور، برای‌ قطره‌ای‌ حیرت. و او بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بگوید، می‌بخشید؛ بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بخواهد.

او نامی‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارایی‌اش، تنهایی

زمین ،مادر آدمی

 

زمین ،مادر آدمی

خداوند به جبرئیل فرمود:به کهکشان برو و مشتی خاک بر گیر و بیا؛میخواهم ادم رابیافرینم.جبرئیل رفت و همه کهکشان را گشت؛اما خاکی پیدا نکرد.هیچ کس به او خاک نداد.نه ناهید که عروس اسمان بود و نه بهرام؛جنگاور چرخ؛ نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری. نه کرسی فلکی.و نه کیوان مرزبان دیر هفتمین.هیچ یک به جبرئیل کمک نکردند.جبرئیل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت.خدا گفت:به زمین برو که در این کهکشان او از همه بخشنده تر است.

 

جبرئیل نزد زمین امد .زمین به او گفت: هر قدر خاک که می خواهی بردار.من این افریده را دوست خواهم داشت.افریده ای که نامش ادم است.

جبرئیل مشت مشت خاک بر گرفت و نزد خدا برد.و هر مشتی ادمی شد.

خدا گفت:درود بر زمین که زمین؛مادر ادم است. 

و اینگونه بود که هر ادمی افریده شد؛نزد مادرش؛زمین بازگشت.و زمین ابش داد. زمین نانش داد.زمین پناهش داد.زمین همه چیزش داد.و ان هنگام که ادمی روحش را به خدا می دادجز مادرش زمین هیچ کس او را نمی خواست.

زمین مادر است و مادر عاشق؛زمین مادر است و مادر مهربان.زمین مادر است ومادرشکیباست.

زمین مادر است و مادر گاه بی قرار نیز می شود.چندان که کودکش را نیز می ازارد.

خدایا!ما را ببخش و بیامرز.و به مادرمان زمین ارام و قرار بده تا هرگز دیگر کودکش را انگونه نیازارد.

آن بت، ابراهیم می خواست

 آن بت، ابراهیم می خواست 

بت بزرگ گریه می کرد. زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را بر آورده.

زیرا شادمان نمی شد ازپیشکش هایی که به پایش می ریختند وقربانی هایی که برایش می آوردند.

زیرا دلتنگ کوهی بود که ازآن جدایش کرده بودند و بیزار ازآن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند وستایش اش می کردند. بت بزرگ گریه می کرد.

زیرا می دانست نه بزرگ است و نه با شکوه و نه مقدس.

همه به پای او می افتادند و او به پای خدا.همه از او معجزه می خواستند و او از خدا. همه برای او می گریستند و او برای خدا.

او بتی بود که بزرگی نمی خواست.عظمت و ابهت و تقدس نمی خواست. نام نمی خواست و نشان نمی خواست.

او گریه می کرد و از خدا تبر می خواست. ابراهیم می خواست. شکستن و فرو ریختن می خواست.

خدا اما دعایش را مستجاب نمی کرد.

هزار سال گذشت. هزاران سال.

و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم.

و آن روز بت بزرگ بیش از هر بار گریست، بلند تر از هر روز.

زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم.

_ خدایا خدایا خدایا چگونه بتی می تواند تبر بر خود بزند؟

چگونه بتی می تواند خود را درهم شکند و خود را فرو ریزد؟

چگونه چگونه چگونه؟

خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست ، خدایا ابراهیمی...

خدا اما ابراهیمی نفرستاد.

بی باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم وار.

و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.

گفتم: لعنت بر شیطان. شیطان لبخند زد

 گفتم: لعنت بر شیطان. شیطان لبخند زد.

پرسیدم: چرا می خندی؟  پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام می گیرد.

پرسیدم: مگر چه کرده ام؟ گفت: مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام.

با تعجب گفتم: پس من چرا زمین می خورم؟ جواب داد: نفس تو وحشی است، تو را زمین می زند.

پرسیدم: پس تو چه کاره ای؟ پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی برای رم دادن اسب تو خواهم آمد، فعلآ برو سواری بیاموز.

 

خدایم لابه‌لای توفان بود

 

 

  پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی، به پیمان و پیامش نیز.

غرورت، غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها!

پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند، تا آن که بر کشتی سوار است. من خدایم را لابه‌لای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.

دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.

پسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را از کفم نمی برد.

دختر هابیل گفت: باری، تو سرکشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.

پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!

دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت:‌ شاید. شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه‌تر. مجال آزمون و خطا نیست.

پسر نوح گفت:‌ به این درخت نگاه کن. به شاخه‌هایش. پیش از آنکه دست های درخت به نور برسند. پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت...

من این گونه به خدا رسیدم. راه من اما راه آسانی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!

پسر نوح این را گفت و رفت: دختر هابیل تا دور دست ها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید: آیا همسری اش را سزاوار بودم؟!

 

 

سنگی مغرور با چشم هایی از عقیق

 

مشتی خاکم. سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد. با باد سفر می کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم؛ و گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم.

 

 بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم، خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان. سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق، تراشیده و بالابلند. زندانی دیوار و سقف و مردم. فریفته پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد. مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند.

 

هیچ کس به قدر من ناتوان نبود. آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم . آسمان را پرباران. می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان. من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان. و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران.

 

ستایش مردم اما فریبم داد. لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد. هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود. بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند. اما رفته رفته باور می کنند که برترند. من نیز باور کرده بودم.

 

تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد. پیشتر هم او را دیده بودم. نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود. حضورش حقارتم را به رخ می کشید. دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم. آن روز اما با هیچ کس نبود. بتخانه خالی بود از مردم. تنها او بود و تبری بر دوش.

ترسیده بودم، می لرزیدم و توان ایستادم نداشتم.

 

ابراهیم نزدیکم آمد و گفت: وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟ مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یاسبوح و یاقدوس می گفت؟ تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد می کردی. چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟ چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟ چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟ چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصصم کرده است؟ چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟ وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگار خود خیال برابری کند.

 

و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد. من خود از شرم فرو ریختم؛ غرورم شکست و کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد.

 

ابراهیم، تکه های مرا در دست گرفت و گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان.

 

و من در دست های ابراهیم توبه کردم و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد.

 

ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت! اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند دشت. مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند، خیال خود را خواهند تراشید و به پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید.

و وای که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است.

 

ابراهیم گفت: این مردم، خدا را کوچک دوست دارند؛ کوچک تر از خویش. خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی. خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد.

 

اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست، خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست، خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد، خدایی دشوار است؛ و این مردم خدای آسان را دوست دارند.

 

به دست های ابراهیم چسبیدم و گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی از آن خدای سهل ساختگی، حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟

 

ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم. شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو . به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست. و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد، برایش بگو که چگونه ستایش مردم، مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند.

 

من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد. او مشتی از مرا به آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت...

فرشته ها حتما می آیند

فرشته ها آمده اند پایین. همه جا پر از فرشته است.از کنارت که رد می شوند،می فهمی؟

اسمت را که صدا می زنند، می شنوی؟ دستشان را که روی شانه ات می گذارند ،حس می کنی؟

راستی حیاط خلوت دلت را آب و جارو کرده ای؟دعاهایت را آماده گذاشته ای؟ آرزوهایت را مرور کرده ای؟

می دانی که امشب به تو هم سر می زنند؟ می آیند و برایت سوغات می آورند، پیراهن تازه ات را.

 

 خدا کند یک هوا بزرگ شده باشی . می آیند و چهار گوشه دلت را نور و گلاب می پاشند.

می آیند و توی دستشان دعای مستجاب شده و عشق است.

مبادا بیایند و تو نباشی .مبادا در دلت را بسته باشی.

مبادا در بزنند و تو نفهمی. مبادا ...

کوچه دلت را چراغانی کن. دم در بنشین و منتظر باش.

فرشته ها می آیند. فرشته ها حتما می آیند.

خدا آنسوتر منتظر است.مبادا که فرشته هایت دست خالی برگردند.

 

 

خدایا! دانایی را چراغ راهمان کن

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...

خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.

***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟

 

ثانیه‌های‌ مقدس‌ را زیرورو می‌کنم‌

دوستم‌ سر سجاده‌ بود که‌ شیطان‌ آمد و چادر نمازش‌ را از سرش‌ کشید و فرار کرد. دوستم‌ رفت‌ که‌ چادر نمازش‌ را پس‌ بگیرد اما دیگر برنگشت.
حالا هزار سال‌ است‌ که‌ در به‌ در دنبال‌ دوستم‌ می‌گردم. سراغش‌ را از همه‌ لحظه‌های‌ ناب‌ میگیرم...

 

ثانیه‌های‌ مقدس‌ را زیرورو می‌کنم، از در و دیوار ملکوت‌ بالا می‌روم‌ و گاهی‌ حتی‌ به‌ پشت‌بام‌های‌ ازل‌ و ابد هم‌ سرک‌ می‌کشم‌ اما پیدایش‌ نمی‌کنم، خبری‌ از او نیست.
اما اگر او بود، این‌ جاده‌ این‌ همه‌ طولانی‌ نبود و من‌ این‌ همه‌ تنها نبودم.
اگر او بود این‌ کوله‌پشتی‌ این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌شد و این‌ قلب‌ این‌ همه‌ خالی، اگر او بود...
بعضی‌ وقت‌ها ناامید می‌شوم‌ و سرم‌ را توی‌ دست‌هایم‌ می‌گیرم‌ و گریه‌ می‌کنم.
همان‌ وقت‌هاست‌ که‌ شیطان‌ جلویم‌ سبز می‌شود و می‌گوید: این‌قدر دنبال‌ دوستت‌ نگرد، او خیلی‌ وقت‌ است‌ که‌ به‌ تو و فرشته‌هایت‌ می‌خندد.» شیطان‌ مسخره‌ام‌ می‌کند و می‌رود اما من‌ مطمئنم‌ که‌ دروغ‌ می‌گوید.
دوستم‌ لهجه‌ فرشته‌ها را خوب‌ می‌فهمید و صدایشان‌ را از توی‌ انبوه‌ هیاهوها و همهمه‌ها تشخیص‌ می‌داد. دوستم‌ کوچه‌ پس‌ کوچه‌های‌ آسمان‌ را از خانه‌ خودش‌ بهتر بلد بود. حالا چطور ممکن‌ است‌ به‌ فرشته‌ها بخندد، نه، مطمئنم‌ که‌ شیطان‌ دروغ‌ می‌گوید.
شاید قیافه‌اش‌ عوض‌ شده‌ باشد. شاید اسمش‌ را عوض‌ کرده‌ باشد. اما مطمئنم‌ که‌ چشمش‌ هنوز ستاره‌ است‌ و قلبش‌ هنوز آسمان. مطمئنم‌ که‌ پیرهنش‌ هنوز بوی‌ بهشت‌ می‌دهد.
پس‌ من‌ بازمی‌گردم‌ و می‌گردم‌ حتی‌ اگر هزار سال‌ دیگر هم‌ طول‌ بکشد. اما اگر تو زودتر از من‌ او را دیدی‌ به‌ او بگو که‌ چقدر دلتنگم، چقدر منتظرم. بگو که‌ سجاده‌اش‌ هنوز گوشه‌ قلبم‌ برای‌ او پهن‌ است.
‌عرفان‌ نظرآهاری‌

وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری‌

پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و تنش‌ خونی‌ شد. پرنده‌ می‌دانست‌ که‌ خواهد مرد اما...

اما پیش‌ از مردنش‌ مروت‌ کرد و رازی‌ را به‌ پسرک‌ گفت تا دیگر هرگز هیچ‌ چیزی‌ را نیازارد.
پسرک‌ پرنده‌ را در دست‌هایش‌ گرفته‌ بود تا شکار تازه‌ خود را تماشا کند. اما پرنده‌ شکار نبود. پرنده‌ پیام‌ بود. پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرک‌ دوخت‌ و گفت: کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ زنجیر بلندی‌ است‌ زندگی، که‌ یک‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و یک‌ حلقه‌اش‌ پرنده. یک‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و یک‌ حلقه‌ سنگ‌ریزه. حلقه‌ای‌ ماه‌ و حلقه‌ای‌ خورشید.
و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌ای‌ دیگر است. و هر حلقه‌ پاره‌ای‌ از زنجیر؛ و کیست‌ که‌ در این‌ حلقه‌ نباشد و چیست‌ که‌ در این‌ زنجیر نگنجد؟!
و وای‌ اگر شاخه‌ای‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای‌ اگر سنگ‌ریزه‌ای‌ را ندیده‌ بگیری، ماه‌ تب‌ خواهد کرد. وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری، انسانی‌ خواهد مرد.
زیرا هر حلقه‌ را که‌ بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره‌ کردی.
پرنده‌ این‌ را گفت‌ و جان‌ داد.
و پسرک‌ آن‌قدر گریست‌ تا عارف‌ شد.