جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

آن بت، ابراهیم می خواست

 آن بت، ابراهیم می خواست 

بت بزرگ گریه می کرد. زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را بر آورده.

زیرا شادمان نمی شد ازپیشکش هایی که به پایش می ریختند وقربانی هایی که برایش می آوردند.

زیرا دلتنگ کوهی بود که ازآن جدایش کرده بودند و بیزار ازآن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند وستایش اش می کردند. بت بزرگ گریه می کرد.

زیرا می دانست نه بزرگ است و نه با شکوه و نه مقدس.

همه به پای او می افتادند و او به پای خدا.همه از او معجزه می خواستند و او از خدا. همه برای او می گریستند و او برای خدا.

او بتی بود که بزرگی نمی خواست.عظمت و ابهت و تقدس نمی خواست. نام نمی خواست و نشان نمی خواست.

او گریه می کرد و از خدا تبر می خواست. ابراهیم می خواست. شکستن و فرو ریختن می خواست.

خدا اما دعایش را مستجاب نمی کرد.

هزار سال گذشت. هزاران سال.

و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم.

و آن روز بت بزرگ بیش از هر بار گریست، بلند تر از هر روز.

زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم.

_ خدایا خدایا خدایا چگونه بتی می تواند تبر بر خود بزند؟

چگونه بتی می تواند خود را درهم شکند و خود را فرو ریزد؟

چگونه چگونه چگونه؟

خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست ، خدایا ابراهیمی...

خدا اما ابراهیمی نفرستاد.

بی باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم وار.

و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد