جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

زمین ،مادر آدمی

 

زمین ،مادر آدمی

خداوند به جبرئیل فرمود:به کهکشان برو و مشتی خاک بر گیر و بیا؛میخواهم ادم رابیافرینم.جبرئیل رفت و همه کهکشان را گشت؛اما خاکی پیدا نکرد.هیچ کس به او خاک نداد.نه ناهید که عروس اسمان بود و نه بهرام؛جنگاور چرخ؛ نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری. نه کرسی فلکی.و نه کیوان مرزبان دیر هفتمین.هیچ یک به جبرئیل کمک نکردند.جبرئیل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت.خدا گفت:به زمین برو که در این کهکشان او از همه بخشنده تر است.

 

جبرئیل نزد زمین امد .زمین به او گفت: هر قدر خاک که می خواهی بردار.من این افریده را دوست خواهم داشت.افریده ای که نامش ادم است.

جبرئیل مشت مشت خاک بر گرفت و نزد خدا برد.و هر مشتی ادمی شد.

خدا گفت:درود بر زمین که زمین؛مادر ادم است. 

و اینگونه بود که هر ادمی افریده شد؛نزد مادرش؛زمین بازگشت.و زمین ابش داد. زمین نانش داد.زمین پناهش داد.زمین همه چیزش داد.و ان هنگام که ادمی روحش را به خدا می دادجز مادرش زمین هیچ کس او را نمی خواست.

زمین مادر است و مادر عاشق؛زمین مادر است و مادر مهربان.زمین مادر است ومادرشکیباست.

زمین مادر است و مادر گاه بی قرار نیز می شود.چندان که کودکش را نیز می ازارد.

خدایا!ما را ببخش و بیامرز.و به مادرمان زمین ارام و قرار بده تا هرگز دیگر کودکش را انگونه نیازارد.

آن بت، ابراهیم می خواست

 آن بت، ابراهیم می خواست 

بت بزرگ گریه می کرد. زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را بر آورده.

زیرا شادمان نمی شد ازپیشکش هایی که به پایش می ریختند وقربانی هایی که برایش می آوردند.

زیرا دلتنگ کوهی بود که ازآن جدایش کرده بودند و بیزار ازآن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند وستایش اش می کردند. بت بزرگ گریه می کرد.

زیرا می دانست نه بزرگ است و نه با شکوه و نه مقدس.

همه به پای او می افتادند و او به پای خدا.همه از او معجزه می خواستند و او از خدا. همه برای او می گریستند و او برای خدا.

او بتی بود که بزرگی نمی خواست.عظمت و ابهت و تقدس نمی خواست. نام نمی خواست و نشان نمی خواست.

او گریه می کرد و از خدا تبر می خواست. ابراهیم می خواست. شکستن و فرو ریختن می خواست.

خدا اما دعایش را مستجاب نمی کرد.

هزار سال گذشت. هزاران سال.

و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم.

و آن روز بت بزرگ بیش از هر بار گریست، بلند تر از هر روز.

زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم.

_ خدایا خدایا خدایا چگونه بتی می تواند تبر بر خود بزند؟

چگونه بتی می تواند خود را درهم شکند و خود را فرو ریزد؟

چگونه چگونه چگونه؟

خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست ، خدایا ابراهیمی...

خدا اما ابراهیمی نفرستاد.

بی باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم وار.

و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.

گفتم: لعنت بر شیطان. شیطان لبخند زد

 گفتم: لعنت بر شیطان. شیطان لبخند زد.

پرسیدم: چرا می خندی؟  پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام می گیرد.

پرسیدم: مگر چه کرده ام؟ گفت: مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام.

با تعجب گفتم: پس من چرا زمین می خورم؟ جواب داد: نفس تو وحشی است، تو را زمین می زند.

پرسیدم: پس تو چه کاره ای؟ پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی برای رم دادن اسب تو خواهم آمد، فعلآ برو سواری بیاموز.

 

خدایم لابه‌لای توفان بود

 

 

  پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی، به پیمان و پیامش نیز.

غرورت، غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها!

پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند، تا آن که بر کشتی سوار است. من خدایم را لابه‌لای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.

دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.

پسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را از کفم نمی برد.

دختر هابیل گفت: باری، تو سرکشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.

پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!

دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت:‌ شاید. شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه‌تر. مجال آزمون و خطا نیست.

پسر نوح گفت:‌ به این درخت نگاه کن. به شاخه‌هایش. پیش از آنکه دست های درخت به نور برسند. پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت...

من این گونه به خدا رسیدم. راه من اما راه آسانی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!

پسر نوح این را گفت و رفت: دختر هابیل تا دور دست ها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید: آیا همسری اش را سزاوار بودم؟!