خرچنگ دریائی لاک ضخیمی بر پشت دارد که اندامش را محافظت می کند ؛
این جانور با داشتن این لاک که جسم او را محبوس کرده است نمی تواند رشد کند ؛
تنها با دور انداختن این لاک است که می تواند رشد کند و بزرگ شود ؛
وقتی خرچنگ دریائی لاکش را از خودش جدا می کند ؛
در حقیقت سپر بلای خود را از دست می دهد و آسیب پذیر می شود ؛
زیرا تا وقتی که لاک تازه ای بر پشتش نروید ؛
پوستی نازک دارد که قدرت حفظ او را در برخورد با تخته سنگها و در برابر جانوران دیگر ندارد ؛ ولیکن او برای رشد بیشتر ؛ مایل است زندگی اش را به خطر بیندازد .
نتیجه شما از این موضوع چیست ؟
شکارچی میمون از یک جعبه استفاده می کند که بالای آن سوراخی تعبیه شده است و سوراخ به اندازه ای است که تنها دست میمون از آن رد میشود ؛ داخل جعبه آجیل وجود دارد ؛ میمون به آجیل ها چنگ می زند و دستش بند می شود ؛ او سعی می کند دستش را از جعبه بیرون بیاورد ولی چون مشت کرده ودستش پر است نمی تواند ومیمون 2 راه دارد یا برای فرار از این اسارت میبایست آجیل ها را از مشتش رها کند و یا به آجیل ها بچسبد و اسیر شود .
حدس میزنید چه میشود ؟ درست حدس زدید ؛ میمون اسیر می شود !!!!!!!
در زندگی انسانها ؛ نقش آجیل را « بهانه ها » اجرا میکنند و انسانهای ناموفق با چسبیدن به بهانه ها ؛ خود را یک عمر اسیر بد بختی میکنند .
نظر شما در خصوص این حکایت چیست ؟
یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد
و به اون گفت روی زمین برای خود نقطهای پیدا کن تا همونجا منزلگاه تو باشه
گل از اون بالا منطقهای رو دید زرد رنگ،
سرزمین وسیع و پهناوری بود
پیش خودش گفت من همینجا میمونم
رو به خدا کرد و گفت:
او خوشبخت بود. چون هیچ سؤالی نداشت. اما روزی سؤالی به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختی دیگر، چیزی کوچک بود.
او از خدا معنی زندگی را پرسید. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همین سؤال توست. سؤالت را بگیر و در دلت بکار و فراموش نکن که این دانهای است که آب و نور میخواهد.»
او سؤالش را کاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شکفت و ریشه کرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالی شد و هرشاخه سؤالی و هر برگ سؤالی.
و او که روزی تنها یک سؤال داشت؛ امروز درختی شد که از هرسرانگشتش سؤالی آویخته بود. و هر برگ تازه، دردی تازه بود و هر باز که ریشه فروتر میرفت، درد او نیز عمیقتر میشد.
فرشتهها میترسیدند. فرشتهها از آن همه سؤال ریشهدار میترسیدند.
اما خدا میگفت: «نترسید، درخت او میوه خواهد داد؛ و باری که این درخت میآورد. معرفت است.
فصلها گذشت و دردها گذشت و درخت او میوه داد و بسیاری آمدند و جوابهای او را چیدند. اما دردل هر میوهای باز دانهای بود و هر دانه آغاز درختیست. پس هر که میوهای را برد دردل خود بذر سؤال تازهای را کاشت.
«و این قصه زندگی آدمهاست» این را فرشتهای به فرشتهای دیگر گفت
آرش گفت: زمین کوچک است. تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم. بهْآفرید گفت: بیا عاشق شویم. جهان بزرگ خواهد شد، بی تیر و بی کمان. بهْآفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره.
کمانش دلش بود و تیرش عشق.
بهْآفرید گفت: از این کمان تیری بینداز، این تیر ملکوت را به زمین می دوزد.
آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت.
آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری. اما وقتی عیاری، خودت تیری؛ پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد.
بهْآفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان.
آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد.
و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره.
و تیری انداخت. تیری که هزاران سال است می رود.
هیچ کس اما نمی داند که اگر بهْآفرید نبود، تیر آرش این همه دور نمی رفت!
دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم.هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...
بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.
اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.
اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.
سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.