جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی


خبرهایی‌ برای‌ تمام‌ عمر



‌همه‌ روزنامه‌های‌ جهان‌ را ورق‌ می‌زنم، خبری‌ نیست.

هیچ‌ اتفاقی‌ نیفتاده‌ است. اتفاق‌های‌ مهم‌ را توی‌ روزنامه‌ نمی‌نویسند.




این‌ خبرها چه‌قدر غیرضروری‌ است!

این‌ خبرها کوچک‌اند و معمولی.

این‌ خبرها زندانی‌اند؛ زندانی‌ روز و ساعت،

آفتاب‌ که‌ غروب‌ کند خبرها بوی‌ کهنگی‌ می‌گیرند.



من‌ اما دنبال‌ روزنامه‌ای‌ می‌گردم‌ که‌ خبرهایش‌

تا همیشه‌ تازه‌ باشد، داغ‌ داغ.

روزنامه‌ای‌ که‌ هیچ‌ بادی‌ آن‌ را با خود نبرد.

دعا می‌کنم‌ و فرشته‌ای‌ برایم‌ روزنامه‌ای‌ می‌آورد.




فرشته‌ می‌گوید: این‌ همان‌ روزنامه‌ای‌ است‌ که‌

هیچ‌ طوفانی‌ را یارای‌ آن‌ نیست‌ تا برگی‌ از آن‌ را با خود ببرد.

این‌ روزنامه‌ بوی‌ ازل‌ و ابد می‌دهد و خبرهایش‌ هرگز کهنه‌ نخواهد شد

و به‌ سادگی‌ نمی‌توان‌ از آن‌ گذشت.




این‌ روزنامه‌ همه‌ روزنامه‌هاست، روزنامه‌ سال‌ها و عمرها.

فرشته‌ می‌گوید: برای‌ خواندن‌ و دانستن‌ هر خبرش‌ باید آن‌ را زندگی‌ کنی،

آن‌ وقت‌ می‌فهمی‌ که‌ اخبار بهشت‌ هم‌ در این‌ روزنامه‌ است، آگهی‌ رستگاری‌ نیز.



در نخستین‌ صفحه‌ روزنامه‌ این‌ آمده‌ است:

هر کس‌ به‌ قدر ذره‌ای‌ نیکی‌ کند آن‌ را خواهد دید

و هر کس‌ به‌ قدر ذره‌ای‌ بدی‌ کند آن‌ را خواهد دید.




فرشته‌ می‌رود و من‌ می‌مانم‌ و روزنامه‌ خدا،

روزنامه‌ای‌ که‌ برای‌ خواندنش‌ عمری‌ وقت‌ لازم‌ است.

من‌ دیگر روزنامه‌ای‌ نخواهم‌ خواند، تنها همین‌ خبر برای‌ من‌ بس‌ است.


قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست . شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید ، چون نمی توانید از گودال خارج شوید ، به زودی خواهید مرد
 بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد
اما قورباغه ی دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ،‌ اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد
 وقتی از گودال بیرون آمد ،‌ بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند

     
کاش سرزمین دلم همیشه بارانی باشد و آفتاب عالم تاب مهمان دل بارانی ام .من عاشق ابرهای بارانی ام .آرامشی که از باریدن باران بدست می اورم توصیف کردنی نیست و آه چقدر زیباست طلوع آفتاب بعد باران........

اولین روز دبستان بازگرد                      کودکیها شاد و خندان باز گرد 

بازگرد ای خاطرات کودکی                  بر سوار اسبهای چوبکی 

خاطرات کودکی زیبا ترند                    یادگاران کهن مانا ترند 

درسهای سال اول ساده بود                 آب را بابا به سارا داده بود 

درس پند آموز روباه و خروس           روبه مکار و دزد چاپلوس 

کاکلی کنجشککی باهوش بود             فیل نادانی برایش موش بود 

روز مهمانی کوکب خانم است             سفره پر از بوی نان گندم است 

با وجود سوز و سرمای شدید               ریز علی پیراهن از تن میدرید 

تا درون نیمکت جا میشدیم                  ما پر از تصمیم کبری میشدیم 

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم              یک تراش سرخ لاکی داشتیم 

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت       دوشمان از حلقه هایش درد داشت 

گرمی دستانمان از آه بود                    برگ دفتر ها برنگ کاه بود 

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ     خش خش جاروی بابا روی برگ 

همکلاسی های درس رنج و کار          بچه ها از دکه سیگار زار 

بچه های دکه سیگار سرد                     کودکان کوچک اما مرد مرد 

کاشکی ما باز کوچک میشدیم            لااقل یک روز کودک میشدیم 

ای معلم نام و هم یادت بخیر               یاد درس آب و بابایت بخیر 

ای دبستانی ترین احساس من             بازگرد این مشقها را خط بزن

 

 

 

عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم بر لب پیمانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان
سبحه صد دانه می کردم


عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو
آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه می کردم


عجب صبری خدا دارذ

اگر من جای او بودم
بعرش کبریائی با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نابجائی ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم


عجب صبری خدا دارد

چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من جای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم

عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!


قربون کبوترای حرمت امام رضا (ع)

                                           السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع)

واسه اون گنبد زرین

 پشت کوه های خراسون مرقد پاکتو دیدن 

 واسه او صحن مطهر تو غروب کنار ایوون

واسه کفترای معصوم  که تو آسمون می گردن    واسه آدمای مغموم  که میان دخیل می بندن

واسه اون هوای تازه  که پر از عطر گلابه          اگه دستم به ضریحت  برسه واسم یه خوابه   

 واسه اون حوض قشنگی  که پر از آب زلاله    واسه سنگ فرشای ایوون که برام خواب و خیاله

دل من تنگه میدونی     کاشکی قابلم بدونی

چقدر آرزو دارم   لب حوض وضو بگیرم      یا که از تربت پاکت مثل یاسا بو بگیرم

واسه اون اوج شکفتن  توی عالم زیارت   واسه اون لحظه که آدم می رسه به بی نهایت

واسه اون کفشا که مردم  روی پله در میارن   واسه اون شمعی که روشن توی صحن تو می زارن

واسه اون ساحت پاکی که درش همیشه بازه      واسه دستای نیازی که به سوی تو درازه

دل من تنگه می دونی   کاشکی قابلم بدونی

هیچ کسی نومید و ناکام  نمی ره از آستانت    تو پر از لطف و شفایی واسه درد دوستانت

مثل مرهم تو میمونی  واسه آدمای دربند   تو امیدی که می شینه  توی قلب یه نیازمند

تو صدام کن تو صدام کن زائر کوی تو باشم  

  یا برای کفترات من سر ظهر دونه بپاشم

من یه قاصر یه خطاکار لحظه خوب مناجات 

  میدونم که هیچ نیازی به زیارتم نداری

اما من غرق نیازم اما تو بزرگواری 

   واسه تو حرم نشستن واسه لحظه‌ی رسیدن

دل من تنگ می دونی  کاشکی قابلم بدونی

                     می ماند شب جسارت فردا اگر نبود

                   تا بوده ... بوده نام تو ... اما اگر نبود؟!

 

                   عاشق نمیشدند به باران زنان ابر؛

                   همراه چشمهای تو دریا اگر نبود ؛

 

                   گم میشدیم در شب این روز های شوم،

                   خورشید چشمهای تو با ما اگر نبود،

 

                   هرگز نمیشد از تو سرود ای شبیه عشق،

                   در کنج سینه این دل تنها اگر نبود،

 

                   هرگز نمیشناختمت ای زن غریب...

                   بر شانه تو غربت مولا اگر نبود ؛

 

                   ای مردهای فاجعه بر ما چه میگذشت ؛

                   در این میانه حضرت زهرا اگر نبود؟!

چه غریبه این دل من ... عشقتو از دست نمیده

مشق هرروزه

امروز نگران فرداییم، فردا دراضطراب پس فردا، پس فردا در هراس از پسین فردا...

 

چه کنم ؟!.. هیچ ندارم که به پای تو بریزم  

جز همین اشک.. که گهگاه برای تو بریزم

آبرو... آنقَدَر اندوخته دارم به وجودم

که اگر پای تو لغزید به جای تو بریزم

باران ...

 

باران شیشه پنجره را شست

 

از دل من اما

 

چه کسی

 

نقش تو را خواهد شست ...