جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

دوچرخه سواری من با خدا

دوچرخه سواری من با خدا :

                    « برگرفته از کتاب غذای روح به نویسندگی مارک ویکتور هانس و جک کنفیلد  و به ترجمه عمران هاشمی »

« زندگی مثل دوچرخه سواری است و از دوچرخه نمی افتی مگر اینکه پازدن را متوقف کنی  »  گلاد پییر

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم  که دنبال شناسائی خطاها ئی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ؛ شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ............. و وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است  و من دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند ........ نمیدانم که چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان  را عوض کنیم ؛ واز آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ؛ زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود و لی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم ؛ اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ؛ او بلد بود  از میانبرهای هیجان انگیز  واز بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد و  وحشتناک حرکت کند و به من پیوسته می گفت : « تو فقط پا بزن ».

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »

 او فقط خندید و جواب نداد  و من کم کم به او اطمینان کردم !!!!!!!!!!!

وقتی می گفتم : « میترسم » .

او به عقب برمیگشت و دستانم را می گرفت و من آروم می شدم .

او مرا نزد مردمی میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه میدادند  و این سفر ما ویعنی  من وخدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم .

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده  و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ؛ بنابراین من بار دیگر هدیه ها را به مردمانی دیگر بخشیدم  و فهمیدم « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است .

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ؛ فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ؛ اما اوبا اصرار  دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد   و خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگ و لاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند .........................

ومن دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم  از موانع بگذرم ؛  او فقط لبخند میزند و می گوید : « پابزن »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد