مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟
شرط استخدام یک شرکت!
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند:
مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم میریزند و از آن غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است.
شکست تنها یک چیز را ثابت می کند: اینکه اراده و قصدمان برای پیروزی کافی نبوده است
همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها وقتی رخ می دهند که در حال بالا رفتن از کوه هستند.
موانع چیزهایی وحشتناکی است که هر گاه شما چشمهایتان را از هدف دور نگاه می دارید، آنرا می بینید.
اگر خاموش بنشینی تا دیگران به سخنت آورند ، بهتر از آنست که سخن بگویی و خاموشت کنند
خون تمام آدم ها یک رنگه، ولی لیاقتشون متفاوت .
هیچ شمعی با روشن کردن شمع دیگر خاموش نمی شود .
ای خدای بزرگ به من کمک کن که هر وقت خواستم درباره راه رفتن دیگری قضاوت کنم ، قدری با کفشهای او راه بروم.