جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

ماجرای زیبایی و زشتی

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدن و به هم گفتند:بیا در دریا شنا کنیم برهنه شدن­­ و در اب شنا کردند و زمانی گذشت و زشتی به ساحل برگشت و جامه های زیبایی رو پو شید و رفت
زیبا نیز از دریابیرون امدو تن پوشش را نیافت از برهنگی شرم کرد و به نا چار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت
تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه میگیرند اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند و برخی نیز زشتی را می شناسند
و لباس ها یش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد .

حکایتهای خواندنی(فقر)

فقر

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »

پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر ! »

پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟»

پسر پاسخ داد: « فکر می کنم !»

پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !»

در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !»

 

 

 

پیش از اینها...

                                               پیش از اینها

پیش از اینها فکر می کردم خدا                 خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها                         خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور                    بر سر تختی نشسته با غرور


ماه، برق کوچکی از تاج او
                         هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان                          نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش               سیل و طوفان، نعره توفنده اش


دکمه پیراهن او، آفتاب
                              برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

هیچ کس از او آگاه نیست                         هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود                    از خدا در ذهنم این تصویر بود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین
                خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود                           مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت                 مهربانی هیچ معنایی نداشت


هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا
            از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست                 پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی، جوابش آتش است       آب اگر خوردی، عذابش آتش است


تا ببندی چشم، کورت می کند
                  تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند            کج نهادی پا، لنگت می کند

تا خطا کردی، عذابت می کند                    در میان آتش، آبت می کند


با همین قصه، دلم مشغول بود
                 خوابهایم، خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم                  در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین                     بر سرم باران گرز آتشین


محو می شد نعره هایم، بی صدا
              در طنین خنده خشم خدا

نیت من، در نماز و در دعا                         ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود             مثل از بر کردن یک درس بود


مثل تمرین حساب و هندسه
                     مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله                   سخت، مثل حل صدها مسأله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود                   مثل صرف فعل ماضی سخت بود


تا که یک شب دست در دست پدر
             راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا                        خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟              گفت: اینجا خانه خوب خداست!

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند           گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند


با وضوئی، دست و رویی تازه کرد
              با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش: پس آن خدای خشمگین             خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت: آری، خانه او بی ریاست                  فرشهایش از گلیم و بوریاست


مهربان و ساده و بی کینه است
                 مثل نوری در دل آئینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی               نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانیهای اوست              حالتی از مهربانی های اوست


قهر او از آشتی، شیرین تر است
                مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد            قهر هم با دوست، معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست         قهری او هم نشان دوستی است


تازه فهمیدم خدایم، این خداست
              این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیکتر                  از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد                 نام او را هم دلم از یاد برد


آن خدا مثل خیال و خواب بود
                  چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا               دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد                   سفره دل را برایش باز کرد


می توان درباره گل حرف زد
                    صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد   

چکه چکه مثل باران راز گفت                  با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد                 مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
               با الفبای سکوت، آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد                   با زبانی بی الفبا حرف زد   

می توان درباره هر چیز گفت                   می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا :
                   «پیش از اینها فکر می کردم خدا ...»    

                                          قیصر امین پور

اموخته ام که...

اموخته ام که: عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت   .اموخته ام که: این عشق است که زخمها را شفا می دهد.نه زمان
.اموخته ام که : بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای خلاق ترین فرد‌‌ خالق یکتا) است
.اموخته ام که: مهم بودن خوب است.ولی خوب خوب بودن از ان مهمتر
.اموخته ام که: تنها اتفا قا ت کوچک زندگی است که زندگی را تماشایی می کند
.اموخته ام که: خداوند متعال همه چیز را در یک روز نیافرید پس چطورمی شود که من همه چیز را در یک روز بدست اورم
.اموخته ام که: چشم پوشی از حقایق انها را تغییر نمی دهد
.اموخته ام که: در جست و جوی محبت و خوشبختی زمانی برای تلف کردن وجود ندارد
.اموخته ام که: اگر در ابتدا موفق نشدم با شیوه ای جدیدتر دوباره بکو شم
(اموخته ام که: موفقیت یک تعریف دارد:(باور داشتن موفقیت  
اموخته ام که: تنها کسی که مرا شاد می کند.که می گوید تو مرا شاد کردی
اموخته ام که: گاهی مهر بان بودن .بسیار مهمتر از درست بودن است
اموخته ام که: هرگز نباید به هدیه ای که از طرف کودکی داده می شود نه گفت
اموخته ام که: در اغوش داشتن کودکی به خواب رفته. یکی از ارامش بخش ترین حس های دنیا را درون ادمی بیدار میکند
اموخته ام که: زندگی مثل طاقه پارچه است. هر چه به انتهای ان نزدیکتر می شوی سریعتر می گذرد
اموخته ام که: باید شکر گزار باشیم که خدا هر انچه می طلبیم را به ما نمی دهد
اموخته ام که: وقتی نوزادی انگشت کوچکتان را در مشت کوچکش می گیرد.در واقع شما را به اسارت زندگی میکشد
اموخته ام که:هر چه زمان کمتری داشته باشیم کارهای بیشتری انجام میدهیم
اموخته ام که:همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمکش نیستم.دعا کنم
اموخته ام که: زندگی خدی است ولی ما نیاز به دوستی داریم که لحظه ای با او از جدی بودن دور باشیم
اموخته ام که:تنها چیزی یک شخص می خواهد.فقط دستی است برای گرفتن دست او و قلبی برای فهمید نش
اموخته ام که: لبخند ارزانترین راهی است که می توان با ان نگاه را وسعت بخشید
اموخته ام که : باد با چراغ خاموش کاری ندارد
اموخته ام که: به چیزی که دل ندارد نباید دل بست
اموخته ام که : خوشبختی جستن ان است نه پیدا کردن ان

حکایتهای خواندنی (جعبه خالی )



در شهری دورافتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ خرج کرده بود، ناراحت بود...
در شهری دورافتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ خرج کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آید. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.

بالهایت را جا گذاشتی؟


پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی  
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود
پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود  
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست
 

حکایتهای خواندنی (یوسف)


هنگامی که برده داران حضرت یوسف را در یکی از میادین مصر به قصد فروش آوردند، مردم زیادی برای خرید وی آمدند، و در این میان پیرزن چرخ ریسی نیز با چند سکه کوچک و کلاف نخی اندک به خریداری یوسف آمده بود. اورا ملاقات کردند که با این متاع اندک چگونه می خواهی با خریداران متمکن رقابت کنی؟ گفت: من قصد رقابت ندارم. فقط می خواستم علاقه و ارادت خود را به یوسف نشان دهم و از خریداران یوسف به حساب آیم