جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

برای ...

با من مدارا کن بعد ها دلت برایم تنگ خواهد شد

گوش بده

اگر توانستی تا آخر گوش دادن ، “قضاوت” نکنی گوش دادن را یاد گرفته ای

درد من ...

درد من حصاربرکه نیست درد من زیستن باماهیانی است که فکردریا به ذهنشان خطورنکرده است!صمدبهرنگی

آدما...

آدمهای منفی به پیچ و خم جاده می اندیشندو آدمهای مثبت به زیباییهای طول جاده…
عاقبت هر دو ممکن است به مقصد برسند،اما یکی با حسرت و دیگری با لذت!

چرا اول قصه ها می گن یکی بود یکی نبود ؟

حقیقتی دیگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن، با هم ساختن، برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود، همه با هم بودند.

 

و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.

 

هیچ کس نمی داند، جز ما.

هیچ کس نمی فهمد جز ما.

و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

نمی دانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز می شد.

حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟

آن یکی که بود بدون آن که نبود چگونه بود؟

چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟

و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟

کلاغ در کجا ماند ؟

و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟

و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود؟

چرا قصه ما دروغ بود؟

قصه ما راست بود.

حقیقت بود.

تلخ بود افسانه نبود.

حکایت بود ...

اندکی صبر...

نیازی نیست که انسانها رو امتحان کنیدکمی صبرکنیدخودشان امتحانشان راپس می دهند.

ارنست همینگوی

واسه عزیزدلم حسین دشتی

وقتی صدای یکی ازشاگردهای قدیمی م رو ازپشت تلفن امروز شنیدم خیلی خوشحال شدم زنگ زده بود واسه احوالپرسی واینکه رتبه ش توکنکورچند شده یه حس خوبی بود توصیف نشدنی اینکه حسین همان حسین خجالتی وکم رو الان زنگ زده و احوال مدیرش رو می پرسه

باز ایمان پیداکردم که مدرسه فقط وفقط محل کسب نمره نیست محل زندگی ست محل یادگرفتن درس هایی واسه زندگی اینکه یادبگیریم چطور دوست خوب باشیم  چطورهمسرخوب چطور پدریامادرخوبی واسه بچه هامون باشیم و...

حسین جان  خیلی دوستت دارم وبهترینها رو واسه ت آرزو میکنم .متشکرم

مهربان باش...

اگرقرار باشد خوبی ما، وابسته به 

رفتار دیگران باشد..این دیگر خوبی نیست؛بلکه 

«معامله» است...می شود پروانه بود و به هر گلی نشست

اما بهتراست 

«مهربون بودوبه هر 

دلی نشست..!!

می گویند هر وقت دلت برای کسی تنگ شد،

نگاهش کن، 

نبود صدایش کن

نشنید دعایش کن!

خسته م

خدایا خسته شدم .خسته  از آدمای همیش طلبکار...

طوطی وحضرت سلیمان

مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند.

روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»

حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.

حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»

طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.

بسیار پیش می‌آید که ما انسانها اسیر داشته‌های خود هستیم