پسر گرسنه اش است، شتابان به طرف یخچال می رود...
در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند...
پسرک این را می داند!
دست می برد بطری آب را بر می دارد،
کمی آب در لیوان می ریزد، صدایش را بلند می کند:
" چه قدر تشنه بودم "
... پدر این را می داند پسر کوچولویش چه قدر بزرگ شده است.
سلام استاد فراموش نشدنی
امیدوارم حالتون خوب باشه و مانند همیشه سرزنده وسرحال باشید
خیلی دلمان برای شما تنگ است اشکالی ندارد اگر یادی هم از ما بفرمایید.
یادتان در ذهن و مهرتان همیشه در قلبمان است.