جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

مردکوچک

پسر گرسنه اش است، شتابان به طرف یخچال می رود...

در یخچال را باز می کند...

عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند...

پسرک این را می داند!

دست می برد بطری آب را بر می دارد،

کمی آب در لیوان می ریزد، صدایش را بلند می کند:

" چه قدر تشنه بودم "

... پدر این را می داند پسر کوچولویش چه قدر بزرگ شده است.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فائزه چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام استاد فراموش نشدنی
امیدوارم حالتون خوب باشه و مانند همیشه سرزنده وسرحال باشید
خیلی دلمان برای شما تنگ است اشکالی ندارد اگر یادی هم از ما بفرمایید.
یادتان در ذهن و مهرتان همیشه در قلبمان است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد